داستان Love and Time

برای یادگیری زبان انگلیسی راههای بسیاری وجود دارد که به علاقه هر شخص مرتبط است. یکی از بهترین این راهها، خواندن داستان هست، یادگیری انگلیسی با داستانهای زبان اصلی میتواند شما را با موضوعات و رایتینگ انگلیسی آشنا کند. در ادامه شما داستان عشق و زمان را میخوانید.
Love and Time
عشق و زمان
Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love.
روزی روزگاری، جزیره ای بودکه تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی، غم، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق.
One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love.
یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی ساختند و آنجا را ترک کردند، بجز عشق.
Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.
عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند.
When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.
وقتی جزیره تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد.
Richness was passing by Love in a grand boat. Love said: Richness can you take me with you?
ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود. عشق گفت: ثروت، می توانی من را هم با خودت ببری؟
Richness answered, no, I can’t. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you.
ثروت جواب داد: نه نمیتونم. مقدار زیادی طلا و نقره در قایقم هست. اینجا،جایی برای تو نیست.
Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. Vanity please helps me!
عشق تصمیم گرفت از غرور که اوهم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود، در خواست کمک کند. غرور، لطفا کمکم کن.
I can’t help you, Love. You are all wet and might damage my boat, Vanity answered.
غرور جواب داد: عشق من نمی توانم کمکت کنم. تو سرتا پا خیس هستی و ممکن هست به قایقم آسیب بزنی.
Sadness was close by, so Love asked: Sadness let me go with you.
Oh … Love, I am so sad that I need to be by myself!
غم هم در همان نزدیکی بود.عشق گفت: غم بگذار با تو بیام. غم جواب داد: آه عشق. من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم.
Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.
شادی هم از کنار عشق گذشت، اما به اندازه ای خوشحال بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
Suddenly, there was a voice., Love; I will take you. It was an elder. So blessed and overjoyed, Love ever forgot to ask the elder where they were going.
ناگهان صدایی به گوش رسید. بیا عشق. من تو را خواهم برد. ریش سفیدی بود. عشق درود فرستاد و آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد از پیرمرد بپرسد که به کجا می روند.
When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder, Love asked Knowledge, another elder, who helped me?
وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد راه خودش را پیش گرفت و رفت. عشق که میدانست چقدر مدیون آن ریش سفید است، از دانش که او هم سالخورده ای دیگر بود پرسید: او که بود؟ (چه کسی کمکم کرد؟)
It was Time, Knowledge answered. Time? Asked Love. But why did Time help me?
دانش پاسخ داد: زمان بود. عشق پرسید: زمان؟ ولی چرا زمان به من کمک کرد؟
Knowledge smiled with deep wisdom and answered, because only Time is capable of understanding how valuable love is.
دانش لبخند خردمندانه ای زد و گفت: چون فقط زمان است که می تواند ارزش عشق را درک کند.
خواندن داستان بسیار در یادگیری کلمات، عبارات و اصطلاحات، گرامر و الگوی جمله، کالوکیشن و استفاده درست از حروف اضافه، ترجمه انگلیسی به فارسی و بالعکس به ما کمک می کند. موفق باشید.
دیدگاهتان را بنویسید